.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۲→
با نگاه خیره اش روبرو شدم وقیافه ام مچاله شد!
دوباره هیز بازیاش شروع شد...خدایا خودت همه چی وبه خیر بگذرون!
نگاه خیره اش روی چشمام ثابت موند...هیچ احساسی نداشتم وقتی بهم زل میزد فقط دلم میخواست جفت پابرم توحلقش!اخمی کردم واز جلوی در کنار رفتم...رسمی وخشک گفتم:سلام...بفرمایید تو!
بی توجه به لحن من،لبخندی زد وبالحن شاد ومهربونی گفت:اُه اُه!چه بداخلاق! سلام...حال خانوم کوچولوی خوشگل ماخوبه؟
اما من هیچ عکس العملی دربرابر این حرفش نشون ندادم...دریغ از یه لبخند!
اولین باری بودکه باهش اونقدر سرد ورسمی برخورد می کردم!...خیلی از رفتارم تعجب کرده بوداما سعی کرد به روی خودش نیاره!وارد خونه شد و من دروپشت سرش بستم.زیرلب تعارفی کردم وازش خواستم که روی مبل بشینه.
پوریا که نشست،منم دقیقا روبروش نشستم...جرئت نکردم برم کنارش بشینم.بهش اعتماد نداشتم!...
دیدی یه وقت قضیه رو بی ناموسی کرد!
نگاهی بهش انداختم...خیره شده بود به روبروش و اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود!لبخندروی لبش کاملا محو شده بود...جوری سگرمه هاش تو هم بود که اگه کسی می دیدش فکرمی کرد یکی سنگ قبرش وبی اجازه شسته!
وا!این که تاهمین چند دقیقه پیش اونقدر خوشحال وشاد وشنگول بود!حالاچرا یهو اخماش رفت توهم؟
نه میلی به پذیرایی کردن از پوریا داشتم ونه حالش و!...برای خلاص کردن خودم از این وظیفه،بالحنی که سعی می کردم شرمنده به نظربیاد گفتم:واقعا ببخشید...معذرت می خوام پوریا.چیزی ندارم که ازت پذیرایی کنم...
دروغ گفتم!...تویخچال ارسلان از شیر مرغ تاجون آدمیزاد پیدا می شدولی من حال وحوصله پذیرایی کردن نداشتم!
نگاه عصبانی ودرهمش واز نقطه مبهومی که بهش خیره شده بود،گرفت وزل زدبه چشمام...نفس عمیقی کشیدتا عصبانیتش فروکش کنه وسعی کرد اخم روی پیشونیش وازبین ببره.زیرلب گفت:من که غریبه نیستم...مهم نیست!
یه کم درو دیوار و وسایل خونه رو دید زد واز آب وهوا وچیزای مزخرف صحبت کردتابره سراصل مطلب!
متنفربودم از مقدمه چینی...چرا حرفش ونمیزنه؟!
بلاخره بعداز کلی دست دست کردن،زبون آقا پوریا باز شد وبالحن مشوش ومضطربی گفت:حتما...می دونی که برای چی به اینجا اومدم!
- آره خب...توعروسی نیکا بهم گفتی که یه روز میای پیشم ودرمورد یه موضوع مهم باهام صحبت می
کنی.پوزخندی زدم وادامه دادم:اما حس نمی کنی یه ذره دیر اومدی؟می دونی چقدر از اون شب میگذره؟
سعی می کرد دربرابر بی محلی ها وپوزخند روی لبم خونسرد باشه...نفس عمیقی کشید وبالحن مهربونی که رگه های عصبانیت توش موج میزد،گفت:خب کارای اقامت وپاسپورت و... زیاد طول کشید.می خواستم وقتی باهات حرف بزنم که ازهمه چی مطمئن شده باشم وتمام کارای اقامتم درست شده باشه!حالاکه همه چی اوکی شده اومدم تاحرفم وبهت بزنم...لبخندمهربونی زد وادامه داد:حالا اجازه هست حرف بزنم؟
باسکوتم بهش اجازه حرف زدن دادم...
دوباره هیز بازیاش شروع شد...خدایا خودت همه چی وبه خیر بگذرون!
نگاه خیره اش روی چشمام ثابت موند...هیچ احساسی نداشتم وقتی بهم زل میزد فقط دلم میخواست جفت پابرم توحلقش!اخمی کردم واز جلوی در کنار رفتم...رسمی وخشک گفتم:سلام...بفرمایید تو!
بی توجه به لحن من،لبخندی زد وبالحن شاد ومهربونی گفت:اُه اُه!چه بداخلاق! سلام...حال خانوم کوچولوی خوشگل ماخوبه؟
اما من هیچ عکس العملی دربرابر این حرفش نشون ندادم...دریغ از یه لبخند!
اولین باری بودکه باهش اونقدر سرد ورسمی برخورد می کردم!...خیلی از رفتارم تعجب کرده بوداما سعی کرد به روی خودش نیاره!وارد خونه شد و من دروپشت سرش بستم.زیرلب تعارفی کردم وازش خواستم که روی مبل بشینه.
پوریا که نشست،منم دقیقا روبروش نشستم...جرئت نکردم برم کنارش بشینم.بهش اعتماد نداشتم!...
دیدی یه وقت قضیه رو بی ناموسی کرد!
نگاهی بهش انداختم...خیره شده بود به روبروش و اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود!لبخندروی لبش کاملا محو شده بود...جوری سگرمه هاش تو هم بود که اگه کسی می دیدش فکرمی کرد یکی سنگ قبرش وبی اجازه شسته!
وا!این که تاهمین چند دقیقه پیش اونقدر خوشحال وشاد وشنگول بود!حالاچرا یهو اخماش رفت توهم؟
نه میلی به پذیرایی کردن از پوریا داشتم ونه حالش و!...برای خلاص کردن خودم از این وظیفه،بالحنی که سعی می کردم شرمنده به نظربیاد گفتم:واقعا ببخشید...معذرت می خوام پوریا.چیزی ندارم که ازت پذیرایی کنم...
دروغ گفتم!...تویخچال ارسلان از شیر مرغ تاجون آدمیزاد پیدا می شدولی من حال وحوصله پذیرایی کردن نداشتم!
نگاه عصبانی ودرهمش واز نقطه مبهومی که بهش خیره شده بود،گرفت وزل زدبه چشمام...نفس عمیقی کشیدتا عصبانیتش فروکش کنه وسعی کرد اخم روی پیشونیش وازبین ببره.زیرلب گفت:من که غریبه نیستم...مهم نیست!
یه کم درو دیوار و وسایل خونه رو دید زد واز آب وهوا وچیزای مزخرف صحبت کردتابره سراصل مطلب!
متنفربودم از مقدمه چینی...چرا حرفش ونمیزنه؟!
بلاخره بعداز کلی دست دست کردن،زبون آقا پوریا باز شد وبالحن مشوش ومضطربی گفت:حتما...می دونی که برای چی به اینجا اومدم!
- آره خب...توعروسی نیکا بهم گفتی که یه روز میای پیشم ودرمورد یه موضوع مهم باهام صحبت می
کنی.پوزخندی زدم وادامه دادم:اما حس نمی کنی یه ذره دیر اومدی؟می دونی چقدر از اون شب میگذره؟
سعی می کرد دربرابر بی محلی ها وپوزخند روی لبم خونسرد باشه...نفس عمیقی کشید وبالحن مهربونی که رگه های عصبانیت توش موج میزد،گفت:خب کارای اقامت وپاسپورت و... زیاد طول کشید.می خواستم وقتی باهات حرف بزنم که ازهمه چی مطمئن شده باشم وتمام کارای اقامتم درست شده باشه!حالاکه همه چی اوکی شده اومدم تاحرفم وبهت بزنم...لبخندمهربونی زد وادامه داد:حالا اجازه هست حرف بزنم؟
باسکوتم بهش اجازه حرف زدن دادم...
۱۹.۳k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.